عشق مشترکی که همیشه در دسترس است

برای مرجان؛ همسر بی نظیرم که همواره التیام بخش روحی بوده که به روزمرگی ها خو نکرده. ممنونم عزیزم بخاطر همه چیز:

 

رنگ شادی بغض آلود می دهد

نور نگاهت

وقتی عبور می کند از منشور قلبم

وا می گذارم یاس را در پس تاریکی

و تو را با قرائت جدیدی تفسیر می کنم امروز

شریف ترین آیه کلامت را با ترجمان فرشتگان می خوانم

و نسبت می دهم لاله لبخند لبت را به اعجاز مسیحا

ندایت را شرح می دهم با مبانی متافیزیکی

تلخند و لبخندت اثبات می کند نظریه آشوب فیزیکی را

تو در ماورای مکان منقلب می شوی و

من در لامکان و لازمان انقلاب می کنم

راه نزدیکیست

راه باریکی

مسیر میسر عشق را می گویم

هیچگاه هفت شهر ندارد

عشق در تپش ثانیه ها جاریست

سر سفره ای است که ما پهن می کنیم

لای موهای تو

در حرکت ساکن نقاشی هایت

لابه لای همه شوخی ها

یعنی عشق مشترکی که همیشه در دسترس است

 

 

برزخ باورها

می گذری از کنار جسد روح مرده ام

فاتحه عشق پیشکش

لااقل نفرین نکن خاطرات را

من هنوز در برزخ باورهای خویشم

مرا با سیب نگاهت وسوسه کن

تا بازگردم به بهشت

خزان واژه هایت کنار نشانه های تمدن نوین لم می دهد

و مرا می سپارد به گور فلسفه های معاصر

گور پدر پاییز...

خواهم رویید

قد خواهم کشید

مثل همین برج های پایتخت

پای تخته که می رفتم

انشایم را می خواندم:

دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟

آقا من دوست دارم عاشق شوم

دوست دارم در لایتناهی پارک زمان قدم بزنم

و خیس شوم زیر باران حماقت های بچگانه

همین بود رویای کودکی من...

حالا بریز نگاهت را کف خیابان

جاری شو درون دهلیزهای قلبم

که من آدم شده ام

بهشتی ترین فرشته من


کورتاژ

واژه ها سقط می کنند

حرام ترین تقدس نگاهت را

بگذار خیال مرا سنگسار کنند

که من شبی با تصور تو خوابیدم

بوسیدمت بی محابا 

×  ×‌‌   ×

جشن ابلیس کشان

تمام تابوها توتم مرا رمی می کنند

و رم می کنم از توحش ساکن چشمهایت

همیشه روی آستین ژاکتم می چکد

لعنتی این بغض سربی ام!

باید آژیر...

جنین ناقص شعر:

کورتاژ!

دردهایم را مثل پیاز پوست میکنم

می توانی کشف کنی

عشق آرکائیک درون مملو از ایده های باستانی ام را

حتی با احمقانه ترین نگاه

گاهی که دلتنگ می شوم

ایمان می آورم به فالها

با تمام روشنفکر ام

وقتی نیستی

وقتی چیستی چلیپای صدایت را نمی فهمم

تصلیب می کنم شعرم را

در جلجتای۱ سینه هایت

دردهایم را مثل پیاز پوست می کنم

پوست روحم کلفت تر از این حرفهاست

گریه هم نمی کنم

فقط درگیر چند فکر الدنگ می شوم

سیر تا پیاز قصه همین بود:

نامردی

نامردم اگر نام ننگت را بنگارم

نگران بقیه شعر نانوشته ام نباش

برو

نخواهم نگاشت برای تو

    -     -     -

تحریف می کنم نیات قلم را

دارم به صورت تصاعدی منگ می شوم

پلکهایم سنگین اند

با کابوسها انگار آماده جنگ می شوم

 

۱- جلجتا: تپه ایی که عیسی مسیح بر فراز آن در اورشلیم مصلوب می‌شود. و در این شعر سینه به تپه جلجتا تشبیه شده است که شعر بر فراز آن به صلیب کشیده می شود

نگاهت مملو از حس ارکیده

درون من نگاه جنگل گر گرفته است

و چهره ات زیبایی را به تمسخر گرفته است

به استناد دستهایت اکلیل را می توان نوازش کرد

در انحصار چشمهایت می توان شکار کرد نور را

تو از تنهائی مه آلود می آیی

نگاهت مملو از حس ارکیده

و من عصیان ممتدم انگار در راستای فریاد خاموشت

با من نجوا کن قافیه زیستن را

که در ردیف نفسهایت مرگ جان بسپارد

باش تا نهایت تعبیر خواب آفتاب

بمان کنار بغضهای مدرن من

آغشته ام کن به نگاهت

که چشمهایت افق لایتناهی تماشاست

و ملکوت پرسپکتیو عطوفت شیشه ای توست

شکوه بودنت را هزار پری جشن می گیرند

انگار سرود صنوبرهاست روح مهتاب زده ات

که در حریر گیسوان باد مرا به خویش می خواند

تو آن رویای لطیف طبیعت

تلمیح تغزلهای احساس

اصالت آب و آیینه

خاطرات نوستالژیک به یادگار مانده از شعور زیبایی

چگونه می توان تو را سرود؟

به نام واژه های مقدس مآب زمینی؟

برخیز تا

زمان مصلوب شود

زمین پرواز کند

و آسمان نیز سقوط

برخیز تا شعرم را نوازش کنی

و خنده های کلاسیکم را در ازدحام بغضهای مدرنم بنگری

برای تو اشک ریختم

تو را واژه واژه ساختم

ترسیم کردم خودم را میان نوازشت

و رنجهایت را در نمازم قنوت کردم

الله اکبر

دختری که ایده آل آزادیست

اینک درون من  زندانیست...

تن خيس خدا

براي دخترعمويم... مهربانترين دخترعموي دنيا كه نقاشيهاي فوق العاده ايي هم داره. براي مرجان عزيز...

 

پرسه مي زنم حوالي احساس تو

آرام و پاورچين

بگذار بدمد آفتاب از هر باختري كه مي خواهد

بگذار دور خورشيد تانگو برقصد زمين

بگذار توحش باران بشويد رنگ معنا را

بگذار هر ناممكني ممكن شود

تو آرام بنشين

كنار پنجره...

نظاره كن تن خيس خدا را

چايي ات سرد نشود بانو...

بنشين

آرام و متين

با نگاهت درون رنگدانه هاي پوست هوا اركيده بكار و

از دستهاي اكسيژن ياس بچين

كمي ابرويت را بالا بگير

تا مقابل محراب تفسير كنم معراج به ماوراي نگاه را

دستهايت توازن ارغواني غروب را مي شكنند

وقتي مي لغزند روي گونه هايت

پلك نزن

بگذار تمام منظره ها مسحور نگاهت بمانند

بنشين

كنار پنجره

چايي ات سرد نشود بانو...

لبانت را مي گزي گاهي

قاموس قاموس واژه فرياد مي كشد زير زبانت

و انگشت هنرمندت كه مدام نقاشي مي كند

تماميت مفاهيم را

روي بوم لاجوردي آسمان

بگذار هر ناممكني ممكن شود

بگذار فرشته ها سقوط كنند

روي تخيلات سيمين

بگذار نسل شعر منقرض شود

بگذار بردارند تببين " چرا"ها را از دوش فلسفه

بگذار عصر جديد نيز يخ بزند

مثل عصرهاي ديرين

فقط تو آرام بنشين

نظاره كن

بكار و بچين

بالا بگير و بشكن

پلك نزن

بگز لبت را

نقاشي كن

و چايي ات را بخور بانو...

همين

 

گور تخیلات مست

گورت را گم می کنی

و

گم می شوم در گور تخیلات مست

خودم را گم می کنم و

ناخودآگاه از سر ترس

فریاد میزنم

آیا اینجا کسی هست؟

پست خوی فرشته روی من!

تو را خط می زنم

مثل تمام فاحشه های شهر

با تصور همه گمگشتگی ها

پیدا می شود کسی

کسی که غرورش راخواهد شکست

بر تجلای فلسفه ایی موسوم به عشق لم داده و...

کنار هوسهای من خواهد نشست!

یک لیوان کهنه شعر و...

اندکی شراب شوق و...

کمی کرشمه نگاه!

آه چه می شود؟!

می دانم!

برانگیخته می شود حسادتت

می بینی!

زیادست دست بالای دست!

نقطه

سر سطر

آشوب می شود اینجا

خاطرات را زندانی می کنم درون سلولهای خاکستری مغزم

خشونت عاطفه

تعهدی برای تنفس

عرقی سرد بر پیشانی احساس

عادت به صدای آژیز تنفر

عرفان جعلی دستبند به دست

و پیمان سیمان و تورم و عشق!

آشوب می شود اینجا

تلاقی بازار بورس با راز گل سرخ

اتحاد جماهیر غزل وار با توده های واژه پرست

و ضجه های پیرزنی به نام حقیقت

آشوب می شود اینجا

اینجا درست درون قلب من است

تسلسل ناباطل ده هزار و یک بار تپیدن روزانه

همان نقطه ایی که پیوند معانی از هم گسست

نتهای سمفونی احساس ترک برداشت و ...

عشق

با گم شدن تو

در یکی از دهلیزها چمدانش را بست

تو را بی واسطه می خواهم

تمام انگاره ها را فرا می خوانم اینک

قاموسها

واژه ها

خدایگان و مقیاس خیال را

آسیمه می شود سرم

کم می آورم کم کم

دارم نگاهت می کنم با پنج حس کوفتی ام

یک مشت احساس به چه درد زیبایی بی نظیر تو می خورد؟

تمام دیوارهای قلبت را نشانه می گذارم

بن بست انتهای نخ نمای تاریخ نیست پری

شاید همان روسری آبی سرود عشق بود

و لبان شراب گونه ات آهنگ بوسه

بنواز

آرام... آرام

بنواز مرا بوسه بوسه

پرسه می زنم حوالی کوچه ایی که منتهی است به نگاه بارانی تو

تمام گامهایم را می شمارم

یک... دو... سه

شروع می شود مفروضات من از عشق

رویای موهایت

حریر پوستت

انقلاب مردمکهایم

و حاکمیت مطلق قلب تو...

تفسیر جدیدیست پری

اما باور کن تمام الهه ها را برای نگاهت به مسلخ می کشم

دارم از عطش فاصله ها گر می گیرم

و تمام پنجره ها را به تمسخر می گیرم

می گیرم از یکایک فرسخها، انتقام خودم را

من تو را بی واسطه می خواهم

صدای پیانوی پوستت

مرد مصلوب نگاه تو خواهم شد
زمان:
حس مبهمی است از باز شدن یک در
و شکوه تو پر می شود در برابر هوسهای لیریکم
تا آستانه نگاهم می بلعم صدای تبسمت را
دوباره تمام درها بسته می شوند و
باز، باز می شوند آغوشها
من حریر موهای تو را ترنم می کنم
لبهایم سیلانی در مرمر نرم صورت ظریف منظمت دارد
گاه نوای عشق را در دهان همدگر می خوانیم
و دستهایم همچنان در تو جریان دارند
من پوست پنبه وارت را مثل پیانو با پنجه و انگشتهایم می نوازم
گوش کن این صدای موسیقی شب است
با کلامی که آرام در گوشت می خواند:
"دوستت دارم"
هیجان بیشتر و بیشتر می شود
آب دهانمان خشکتر
سینه هایت تصوری از شهد و شراب و الماس و عقیق
در پیشگاه مقدس چشمهایت به راز چشمک زدنی سرمست می شوم
سر دستهای آبی ات را با دریا پیوند میزنم
باز دیوانگی سرشار را روی رانهایت تجربه می کنم
رانهایی که اسلوب فریبایی را خوب بلدند
آی بخوان مرا....
بخوان...
تن تابستانی ات را بی واسطه در اختیارم بگذار
مسخ می شوم
عجب شهوت بار ناله های سکسی ات را در گوشهایم می بلعم!
نه....
تمام کن....
بگذار در تو جان بسپارم
آی صدای پیانوی پوستت را می شنوی؟
ناخنهای لاک زده ی بلندت می خراشند پشتم را
به همراه جیغهای ماورایی که از تارهای صوتی صریحت ساطع می شوند
نگرش عسلی ات را روی زبان مزمزه می کنم
می بینم هیجان فضا را
روحت شدیداً برایم ملموس است
خدا را خوب می شنوم
و بوی مثلث آتش را به مخچه ام هدیه میدهم
آی...
تمام کن....
بگذار در تو جان بسپارم
صدای پیانوی پوستت
ناخنهایت....
تمام پنج حسم از کار می افتد
می افتم روی آفتاب
* * *
دوباره درها باز می شوند
و آغوشها بسته
وداعی سنگین احاطه مان می کند
تا باز شدنی دیگر...

رقص با مرگ

چشمهای تو محصول مستی خداست

که در تصور فرشته ها نیز نمی گنجد

بانو تماشای تو شاعر می آفریند

اینک شاعر لمیده بر تنهائی سربی قافیه می سازد از بغضهایش

لبخند بزن بانوی سرمست

لبخند بزن

تا شاعر همچنان برقصد با مرگ

تا خیس شود گونه های احساس

تا گور ببارد از کبریا

تا در کبودای خیال،  تابوت سروده شود با لهجه ابیات سیاه

تا شعر مرده ام را نگاهت تشییع کند

آواز می آید باز

صدای شیون خنده های چند ماه پیش

بانو عبور می کنی از بلافاصل فاصله

پاییز می روید در مابعد گامهایت

و واژه های افسرده بدرقه می کنند سکوت رفتنت را

عریان می کنم نگاهم را

که طوفان دسیسه ها مسلخ نگرشهایم شود

مثله کن معنای زیستنم را

آزادی را درون زباله دان تاریخ

ایمان را سهم سگها

اندیشه را بازیچه ابلهان

و عشق را در نگاه نیرنگها بگذار

بانوی سرمست لبخند بزن

لبخند بزن

که چشمهای تو محصول مستی خدا بود

که در سوگ مرگ شاعر نیز نلرزیدند